حج: يعني آهنگ، مقصد يعني حرکت نيز هم. و همه چيز با کندن از خودت، از زندگيت و ازهمه علقه‌هايت آغاز مي‌شود، مگر نه که در شهرت ساکني؟ سکونت، سکون، حج نفي سکون.چيزي که هدفش خودش است يعني مرگ. حج: جاري شو!

هجرت از " از خانه خويش " به " خانه خدا"،"خانه مُردم"!

اي برلب‌هاي ديگران ترانه‌ساز، آهنگ نيستان خويش کن!

موسم: و اکنون هنگام در رسيده است، لحظه ديدار است، ذي حجه است، ماه حج، ماه حرمت. جنگيدن، کينه ورزيدن و ترس. زمين را، مهلت صلح، پرستش و امنيت داده‌اند، خلق با خدا وعده ديدار دارند، صداي ابراهيم را بر پشت زمين نمي‌شنوي؟ و او در خانه‌اش ترا به فرياد مي‌خواند، دعوتش را لبيک گوي! پس اکنون که در "دار عمل" هستي خود را براي رحلت به " دار حساب " آماده کن، مردن را تمرين کن، پيش از آنکه بميري، بمير.

حج کن!

به ميقات رو، و با آنکه ترا آفريد وعده ديدار داري.

احرام در ميقات: ميقات لحظه شروع نمايش، و پشت صحنه نمايش است و تو که آهنگ خدا کرده‌اي و اکنون به ميقات آمده‌اي، بايد لباس عوض کني. لباس! کفن پوش.

رنگ‌ها را همه بشوي!

سپيد بپوش، سپيد کن، به رنگ همه شو، همه شو، همچون ماري که پوست بيندازد، از"من بودن" خويش بدرآي، مردم شو. ذره‌اي شو، در آميز با ذره‌ها، قطره‌اي گم در دريا،

" نه کسي باش که به ميعاد آمده‌اي"،

خيس شو که به ميقات آمده‌اي "

" بمير پيش از آنکه بميري "

جامه زندگيت را بدرآور،

جامه مرگ بر تن کن.

اينجا ميقات است.

نيت: نيت کن! همچون خرمايي که دانه مي‌بندد، اي پوسته، بذر آن"خود آگاهي"را در ضميرت بکار و خداآگاه شو،

خلق آگاه شو، خودآگاه شو.

و اکنون انتخاب کن،

راه تازه را،

سوي تازه را،

کار تازه را،

و خود تازه را.

نماز در ميقات: اي رحمن! که دوست را مي‌نوازي! اي رحيم که آفتاب رحمتت، جز تو ديگر کسي را نخواهم ستود که حمد ويژه توست. نماز ميقات! هر قيامش و هر قعودش، پيامي ‌است و پيماني که از اين پس، اي خداي توحيد هيچ قيامي‌و هيچ قعودي، جز براي تو و جز به روي تو نخواهد بود.

محرمات: هر چه تو را به ياد مي‌آورد، هرچه ديگران را از تو جدا مي‌کند، وهرچه نشان مي‌دهد تو در زندگي که‌اي؟ چکاره‌اي؟ هر چه يادگار دنياست، هرچه روزمرگيها را براي تو تداعي مي‌کند،

هرچه بويي از زندگي پيش از ميقات دارد، و هر چه تو را به گذشته مدفونت باز مي‌گرداند، مدفون کن.

و خدا ترا دعوت کرده است، ندا داده است، که بيا، و اينک تو آمده‌اي، اينک پاسخش را مي‌دهي: لبيک!

لبيک اللهم لبيک، ان الحمد والنعمة لک والملک لا شريک

لک لبيک!

کعبه: در آستانه مسجدالحرامي، اينک، کعبه در برابرت! يک صحن وسيع و در وسط يک مکعب خالي، ناگهان بر خود مي‌لرزي! حيرت، شگفتي، کعبه در زمين، رمزي از خدا در جهان

مصالح بنايش؟ زمينش؟زيورش؟

قطعه‌هاي سنگ سياهي که از کوه "عجون" کنار مکه، بريده‌اند و

ساده، بي‌هيچ هنري، تکنيکي، تزئيني، برهم نهاده‌اند و همين!

و کعبه روبه همه، رو به هيچ، همه جا، و هيچ جا،

"همه‌سوئي"يا"بي‌سوئي"خدا!

رمز آن: کعبه!

امّا....

شگفتا! کعبه در قسمت غرب، ضميمه‌اي دارد که شکل آن را

تغييرداده‌اند، بدان "جهت" داده است،

اين چيست؟

ديواره کوتاهي، هلالي شکل، رو به کعبه.

نامش؟

حجر اسماعيل!

حجر! يعني چه؟

يعني دامن!

راستي به شکل يک "دامن" است، دامن پيراهن، پيراهن يک زن!

آري،

يک زن حبس،

يک کنيز!

کنيزي سياه‌پوست،

کنيز يک زن،

اين دامان پيراهن‌ هاجر است، داماني که اسماعيل را پرورده است،

اينجا " خانه ‌هاجر " است

و اينجا، خانه خدا، ديوار به ديوار خانه يک کنيز؟ و تمامي‌حج به خاطره‌ي ‌هاجر پيوسته است،

و هجرت، بزرگترين عمل، بزرگترين حکم، از نام‌ هاجر مشتق است،

پس هجرت؟

کاري‌ هاجروار!

و اي مهاجر که آهنگ خدا کرده‌اي، کعبه‌ي خدا است و

دامان‌ هاجر!

طواف: آفتابي در ميانه و برگردش، هر يک، ستاره‌اي، در فلک خويش،

دايره‌وار، برگرد آفتاب

به رود بپيوند تا جاودان شوي، تا جريان يابي تا به دريا رسي،

چرا ايستاده‌اي؟ اي شبنم؟ در کنار اين گرداب مواج خويش آهنگ،

که با نظم خويش، نظم خلقت را حکايت مي‌کند، به گرداب بپيوند!

قدم پيش نه!

حجرالاسود، بيعت: از"رکن حجرالاسود" بايد داخل مطاف شوي، از اينجاست که وارد منظومه جهان مي‌شوي،

حرکت خويش را آغاز مي‌کني،"در مدار" قرار مي‌گيري، در مدار خداوند، اما در مسير خلق!

در آغاز بايد، حجرالاسود را"مس" کني. با دست راستت، آن را لمس کني

و بيد رنگ خود را به گرداب بسپاري.

اين"سنگ" رمزي از"دست" است، دست راست، دست کي؟

دست راست خدا.

طواف مي‌کني، ديگر خود را بياد نمي‌آوري، به جاي نمي‌آوري، تنها عشق است،

جاذبه عشق و تو يک "مجذوب"!

از طواف خارج مي‌شوي، در پايان هفتمين دور؟

هفت؟ آري!

اينجا هفت، شش به علاوه يک نيست، يعني که طواف من برگرد خدا،

و هفت؛ ياد آور"خلقت جهان" است.

و اکنون دو رکعت نماز، در مقام ابراهيم.

اينجا کجاست؟ مقام ابراهيم، قطعه سنگي با دو رد پا،

ردپاي ابراهيم، ابراهيم بر روي اين سنگ ايستاده و

حجرالاسود-سنگ بناي کعبه- را نهاده است.

و اکنون

جاري شو، سيل شو،

بکوب و بروب و بشوي و......

...... بر آي!

حج کن!

و اکنون ابراهيمي ‌شده‌اي!

مقام ابراهيم: اکنون به آن من راستينت رسيده‌اي.....

در مقام ابراهيم مي‌ايستي، پا جاي پاي ابراهيم مي‌نهي؟

روياروي خدا قرار مي‌گيري، او را نماز مي‌بري.

ابراهيم‌وار زندگي کن، معمارکعبه‌ي ايمان باش

سرزمين خويش را منطقه حرم کن،

که در منطقه حرمي‌!

سعي: نماز طواف را، در مقام ابراهيم پايان مي‌دهي

و آهنگ"سعي"مي‌کني، ميان دو کوه صفا و مروه، به فاصله سيصد و اند متر.

سعي، تلاش است، حرکتي جستجوگر، داراي هدف، شتافتن، دويدن

در طوف، در نقش ‌هاجربودن،

و در مقام، در نقش ابراهيم و اسماعيل، هر دو.

و اکنون سعي را آغاز مي‌کني،

و باز به نقش‌ هاجر برمي‌گردي.

هاجر تنها،

دوان بر سرکوههاي بلند بي‌فرياد!

در جستجوي آب!

آري آب، آب خوردن!

نه آنچه ازعرش مي‌بارد، آنچه از زمين مي‌جوشد!

مادي مادي! همين ماده‌ي سيالي که بر زمين جاري است و زندگي مادي

تشنه‌ي آن است، بدن نيازمند آن است، که در تن تو

خون مي‌شود، که در پستان مادر شير مي‌شود، و در دهان

طفل آب است!

طواف، روح و دگر هيچ!

و سعي، جسم و دگر هيچ!

و ناگهان، يکباره معجزه‌آسا!

- به قدرت نياز و رحمت مهر-

زمزمه‌اي!

"صداي پاي آب"،

زمزم!

و تقصير، پايان عمره: و درپايان هفتمين سعي، بر بلنداي مروه،

از احرام برون آي، اصلاح کن، جامه‌ي زندگي بپوش،

آزاد شو، از مروه، سعي را ترک کن، تنها و تشنه با دستهاي

خالي، به سراغ اسماعيلت،

تنهايي تو به سر آمده است،

زمزم، در پاي اسماعيل تو مي‌جوشد،

خلق در پيرامون تو حلقه زده‌اند،

و چه مي‌بيني؟

اي خسته از"سعي"

بر عشق تکيه کن!

اي انسان مسئول!

بکوش!

که اسماعيل تو تشنه است،

و اي"انسان عاشق"

بخواه!

که عشق معجزه مي‌کند.

گوشت را، بر ديواره قلبت بنه، به نرمي ‌بفشر، زمزمه‌اش را مي‌شنوي،

از سنگستان مروه، به سراغ زمزم رو،

از آن بياشام، در آن شستشو کن.

«اميد آنکه اين طواف و اين شستوي روحاني نصيب همگي ما گردد.»

آمین